گاهیم چیزی به ذهنم نمیاد برای نوشتن اما یه اجبار غیبی منو میکشونه اینجا

میگه بنویس! حتی یه جمله

اتفاقات کوچیک و بزرگ زیاد افتاده

داستانای سپی، نگرانیم از این که چی میشه،اون روز برف بازی و دنده عقب نگرفتن و گیرکردن،فهمیدن این که حس تنفر داشتن وقتی به روت نیاری چجوریه، حرف میزنم گاهی با آدما اما تنهام حقیقتا

دوستامو میبینم، بازی میکنم.. همین