میگفت فکر نکنم بی نقاب کسی بشناستت

این نقاب اونقدر جا خوش کرده بود تو روح و روانم که حتی خودمم دیگه عادت کرده بودم بهش و بخشی از من بود یه جورایی

مثل یه دروغ که خودتم باورش میکنی

اینکه یه نفر تشخیصش بده. کسی که تا حالا ندیدت اصلا خیلی کار بزرگیه. اینکه یه نفر تورو از درون خودت بکشه بیرون عقل و بار زیادی میخواد درک و فهم بالایی میخواد

به این فکر میکردم واقعا چند نفر آدم اگر خود خود واقعیم باشم باورم میکنن.. به اینکه همه‌ی این سالا یه محافظ داشتم حتی در برابر عزیزام و تنها یه جا بود که خودم ترین حالت ممکن رو داشتم و یه دوست همونجا پیدا کردم.. این همیشه چیزی بود که از ته دل میخواستم. با اینکه ۹۹٪ حرفاش درسته اما وقتی گفت من ازت این اشتیاقو ندیدم و منظورش این بود من به وجد نیومدم از کاراش و حرفاش میتونم بگم چرت ترین حرفی که میتونست تو عمرش زده باشه رو گفت. تا دیر نشده باید بهش بگم اینو

خصوصا راجب نوشته‌ای که مخصوص من نوشت واسم خدایا خیلی خره

دلم تنگ شده واسش اما چون خودش خواست حریمو حفظ کنیم منم اذیتش نمیکنم

علیم من دارم سمتش میرم بیشتر .

بیشتر که همش :)))

ولی اونم مخالفتی نمیکنه عین عروسک به سازم میرقصه که هم دلچسبه هم بی ری اکشنیش دلزدت میکنه .. شاید درست شه

این اون شانسیه که تمام این مدت میخواستم نمیزارم کوچیکترین اشتباهی ازم سر بزنه هرکاری بتونم میکنم یا درست شه یا قیدشو واسه همیشه بزنم