دیگه بعد از اون همه چیز خاکستریه

نه کسی اونقدر خوب و سفید و پاکه که به چشمم بیاد و به دل بشینه

نه اونقدر سیاه و ناراحت کننده که تاثیری روی قلبم بزاره و کدرم کنه

نسبت به همه بی حسم.. سعی میکنم دوست داشته باشم،ارتباط بگیرم اما در نهایت فکر علی برنده‌ی ماجراست

بعد از اون ترس از دست دادن کسیو نچشیدم

فکر رفتن هیچکس جز خانوادم اشک به چشمام نمیاره

فکر دوریِ هیچکس دیوونم نکرد

یاد اهنگ مهستی میفتم : هیچکی از رفتن من غصه نخورد هیچکس با موندن من شاد نشد ..

دل من میخواست تلافی بکنه پس چشم هیچکسی عاشقم نکرد

رد پای افسردگی رو حس میکنم و برگشتن پر قدرتش رو تمام این مدت باهام بودو من صرف کمرنگ شدنش فکر میکردم به کل درمان شده .. بیماری قویه که باید از پسش بربیام..

هیچی خوشحالم نمیکنه جز فکر به گذشته و روزای خوبم ..

سیستم خریدم چیزی که همیشه میخواستم حتی موس و کیبورد موردعلاقمو.. دریغ از خوشحالی

نمیدونم دوران pmsامه یا این احساسات واقعین

غم علی بد کوفتیه.. به جونم نشسته و چون این تنها چیزیه که ازش واسم مونده نمیخوام بره

میخوام غمش همیشه تو وجودم بمونه